کمپوت گیلاس همیشه پیش قدم بود . آن رو زشور و حال دیگری داشت ، من با او بودم اما فاصله ی ما خیلی زیاد بود . حال هوایش را درک نمیکردم. کمپوت گبلاسی را باز کردم و به او تعارف نمودم و او در حالی که میگفت : من رفتم برای همیشه خداحافظی کرد و لحظاتی بعد دری به خانه ی خورشید گشود و آسمانی شد.
قمقه های خالی قمقمه هایشان خالی بود . بچه های موسی بن جعفر برای انجام پاتک آمده بودند. مستقیم آنها را از اهواز به مهران آورده بودند . ما در گردان حضرت رسول بودیم . گردان ما از آنها پشتیبانی میکرد . از بیسیم مکالمات را می شنیدیم. ساعت 3 یا 4 صبح بود تعدادی از بچه ها شهید شده بودند . شهی مجتبی سبوحی از بی سیم به فرمانده خبر می داد : بچه ها نوروزی میشوند ( یعنی شهید میشوند ، نوروزی از شهدای عملیات قبل بود .) بچه ها مصطفی میشوند ( مصطفی هم از اسرا بود) میخواست بگوید وضع خراب است. بچه ها مقاومت میکردند . صبح که شهدا را برگرداندند دیدیم شهید سنگری هم بین آنهاست . حسین قمقه اش خالی بود.
آیه های سرخ نزدیک اذان ظهر بود . یکی از بچه ها در سنگر قرآن میخواند. وارد سنگر شد ، گفت : بلند شو می خواهم قرآن بخوانم . آنجا تنها جای مناسب سنگر بود که می شد قرآن خواند ، اصرار کرد و آخر دستش را گرفت و بلندش کرد کتاب خدا را گشود ، آیاتش را زمزمه کرد و بعد ترکشی که از گلوله خمپاره 60عراقی ها جدا شده بود سینه ی محمد باقر را خونین نمود. قرآن را بوسید به کناری نهاد. نمیدانیم او چه آیاتی را میخواند ، هر چه بود حسرت زمزمه های آخر در ما ماند. محمد باقر از جزیره مجنون لیلایی شد و به ساحل حقیقت پیوست.
آخرین سجده میگفت : زیاد شوخی نکنید ، زیاد نخندید آن شب خیلی عوض شده بود . آنقدر شوخی کرد و خندید که با خود میگفتیم : در روزهای معمولی ما را از شوخی منع میکند و خودش در شی عملیات این گونه میخندد. فردا در کربلای پنج تیر مستقیم بر پیشانی اش نشست و لبخند مهربانش را خونین کرد . سپس پیشانی بر خاک نهاد و آخرین سجده اش را به صاحب لبخند ها تقدیم نمود.
|